• تاریخ: 2015-10-07
  • شناسه خبر: 9157
  • 734 بازدید

روایت اشک و لبخند

ارکین نیوز-عبدالغفار رادمهر: ساعت ده و سی دقیقه روز چهارشنبه، هشتم مهرماه نود و چهار، با دو تن از دوستان راهی فرودگاه بین‌المللی گرگان شدیم تا به استقبال حجاج برویم، هوا نسبتأ گرم بود. بعد از این که ماشین خود را در پارکی ...

ارکین نیوز-عبدالغفار رادمهر: ساعت ده و سی دقیقه روز چهارشنبه، هشتم مهرماه نود و چهار، با دو تن از دوستان راهی فرودگاه بین‌المللی گرگان شدیم تا به استقبال حجاج برویم، هوا نسبتأ گرم بود.
بعد از این که ماشین خود را در پارکینگ فرودگاه پارک کردیم، پیاده به سمت جمعیتی که در جلوی درب خروجی فرودگاه تجمع کرده بودند، حرکت کردیم.
گویا کاروان شماره ۳۸۰۱۷ گنبدکاووس بود که برمی‌گشت، چشمان همه به آسمان دوخته شده بود و انتظار هواپیمایی را می‌کشیدند که قرار بود حجاج را بیاورد استرس در چهره جمعیت موج می‌زد.
بالاخره حدود ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه هواپیما در فرودگاه نشست.
جماعتی که به استقبال حجاج آمده بودند، با چشمانی نگران و با دلشوره تمام، پدر، مادر یا خواهر، برادر و… خودشان را از میان حجاج بازگشته از حج نگاه می‌کردند.
از طرفی هیاهوی استقبال کنندگان و همراهان بیداد می‌کرد.
در این روز دو نوع احساس بر من غلبه داشت. احساسی می‌گفت: چه زیباست که از سفر حج برگشته‌اند. (در واقع با مسافرت‌های معمولی، کاملاً فرق داشت.)
اما احساسی دیگر می‌گفت: چه حزن‌انگیز است که برخی از مسافران سرزمین وحی، بدون همسفران، یاران و عزیزان خود، وارد میهن عزیزشان می‌شوند؛ یارانی که تا دیروز با هم بودند. عزیزانی چون مرجان نازقلیچی و شهناز علاقی که عکسشان (به اتفاق هم)، یک روز قبل از حادثه منا، در سرتاسر ترکمن صحرا در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌گشت.
این حادثه باعث شد که ترکمن صحرا خون بگرید.
می‌توانستی ریختن همه نوع اشک را از نزدیک ببینی، نمی‌دانم چه بگویم؛ در چنین شرایطی، آغوش گرفتن و گریستن حجاج با اعضای خانواده و خویشاوندان از روی چه حسی بود؛ اشک شوق بود یا حزن که می‌ریختند. گریه‌ها و لبخندها در هم آمیخته بود و لحظات، تلخ و شیرین شده بود.
همهمه در میان جمعیت موج می‌زد. من هم با ایشان برای شهدای واقعه منا اشک می‌ریختم. هاج و واج مانده بودم، نمی‌دانستم به کدام سمت حرکت کنم. گاهی از حرکت می‌ماندم و ناخودآگاه به جمعیتی نالان خیره می‌شدم. ناگاه دوست و همشهریم، دکتر عبدالحمید ایزدی را دیدم که به اتفاق همسرش با کوله بار غم از دیار پیامبر(ص) برگشته بود. به سمتش رفتم و به آغوش کشیدمش؛ نای حرف زدن و خوش آمدگوئی نداشتم؛ بغض گلوی هر دوی ما را فشرده بود. صورتم را نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت، که حکایت از هزاران حرف ناگفته از دوستان و یاران از دست داده‌اش داشت.

« ناله را هر چند می‌خواهم که پنهان دارمش
سینه می‌گوید که من تنگ آمدم فریاد کن »

من می‌گریم بخاطر اشک‌های شما؛ من می‌خندم بخاطر لبخندهای شما؛ حقیقتاً که چه تلخ است دیدن اشک‌های هم نوع خود!
عبدالغفار رادمهر – دبیر کمیته اقوام و مذاهب گلستان

نام:

ایمیل:

نظر:

لطفا توجه داشته باشید: نظر شما پس از تایید توسط مدیر سایت نمایش داده خواهد شد و نیازی به ارسال مجدد نظر شما نیست